بااینکه خبری از مسافر نیست. اما مغازهدارها و بساطچیها، امیدشان را از دست ندادهاند و همچنان سر کار میآیند. شاید هم از خانه نشستن بیزارند. همسایه شهرام خان، مرد جوانی کمرویی است که بساط لواشک و ترشک دارد، برای حرف زدن مردد است…
سمیرا قزوینی/ خبری از «جارچی» ها نیست. همانهایی که تا خودرویی وارد سرعین میشد، با سرعت به سمتش میدویدند تا جای اقامت به مسافران تازهوارد معرفی کنند. حتی از پیر و جوانهایی که حوله بر سر از مجتمعهای آب گرم و آبدرمانی بیرون میآمدند هم خبری نیست. تا چشم کار میکند هیچ است، بهغیراز دو جوان که باوجود هر مشکلی، همچنان به کار جارچیگری خود ادامه میدهند. انگار که آخرین بازماندگان جارچیها هستند.
مجتمع بزرگ آبدرمانی در ورودی شهر سرعین از معدود مجتمعهای آبدرمانی است که با رعایت پروتکلهای بهداشتی در این ایام فعالیت میکند، اکثر آبدرمانیهای دیگر به خاطر جلوگیری از شیوع کرونا همچنان تعطیل هستند. به همین دلیل هم از ردیف ردیف ماشینی که همیشه تا چند کیلومتر آنطرفتر از این مجتمع پارک میشدند خبری نیست، فقط سه ماشین جلوی ورودی مجتمع دیده میشود. سال پیش اوضاع فرق داشت، جای سوزن انداختن نبود!
«شهر چشمههای بهشتی» امسال خلوت خلوت است. از تردد داخل شهر و خودروهایی که همه پلاکشان متعلق به همینجاست میتوان بهراحتی به کسادی بازار سرعین پی برد. آنقدر شهر خلوت است که حتی نمیتوان گمان کرد روزی اینجا شهر توریستی بوده است. بهجز تعداد معدودی ماشین که کنار خیابان پارک شدهاند، ماشین دیگری نیست. حوله فروشهای کنار خیابان بیکار ماندهاند، یکی با موبایلش مشغول است، دوتای دیگر جلوتر از بساطشان ایستادهاند و باهم صحبت میکنند، آنیکی اما، روی صندلی لمداده و به خیابان خیره شده است. هیچکدام هم ماسک ندارند. انگار کرونا اینجا فقط با نیامدن مسافرها نمود پیداکرده است. میدان اصلی شهر هم که باید شلوغتر از جاهای دیگر باشد، خلوتی عجیبی را تجربه میکند.
چند متر جلوتر، دو مرد جوان وسط خیابان ایستادهاند، یکیشان بلندقد و لاغراندام است، آنیکی قدی متوسط دارد با هیکلی درشتتر، هر دو لباس تیرهرنگ بر تن دارند با صورتهایی آفتابسوخته. به قول محلیها «جارچی» هستند. مسافران را برای اجاره مراکز اقامتی راهنمایی میکنند. گفتهشده بود، به خاطر تأثیرات اجتماعی، فرهنگی و اقتصادی، فعالیت جارچیان در سرعین ممنوع میشود؛ قرار بود ساماندهی شوند و جایشان را به کیوسکها، تابلوها و پیامکهای اطلاعرسانی بدهند. اما در شرایطی که مسافر بهسختی میآید، کیوسک و تابلو و پیامک به کار نمیآید. باید همان یک مسافر را هم غنیمت شمرد.
چشمشان که به ماشین میافتد به سمت آن میدوند، آنکه قد متوسطی دارد، تعلل نمیکند، با لهجه آذری درباره محل اقامت صحبت میکند. وقتی میفهمد مسافری در کار نیست، چهرهاش کمی درهم میرود. اسمش سعید است حدوداً 22 سال سن دارد، میگوید: «هیچ خبری از مسافر نیست، از ساعت 9 صبح آمدهام، اما، چیزی دشت نکردهام.» جوان دیگر اصغر نام دارد، 20 ساله است، پی صحبتهای سعید را میگیرد: «از 15 سالگی کارم همین است، اما، برای اولین بار است که وضع مسافر را اینطور میبینم. اوج کار ما در ایام نوروز و تابستان است، اما، من از اسفند تا الان که تیرماه میشود، کاملاً بیکار بودم.» سعید در تأیید دوستش ادامه میدهد: «شهر دیگه مرده! امسال نتونستم کمکخرج خانواده باشم، همه درآمد ما از مسافر است، اما، امسال به خاطر ویروس یا همهجا تعطیل بود یا مثل الان مسافر زیادی نبود که بشود رویش حساب کرد.» ماشین دیگری از راه میرسد و اصغر و سعید هر دو حرفهایشان را نصف و نیمه رها میکنند تا شانسشان را روی مسافر جدید امتحان کنند.

«شهر چشمههای بهشتی» امسال خلوت خلوت است. از تردد داخل شهر و خودروهایی که همه پلاکشان متعلق به همینجاست میتوان بهراحتی به کسادی بازار سرعین پی برد. آنقدر شهر خلوت است که حتی نمیتوان گمان کرد روزی اینجا شهر توریستی بوده است. بهجز تعداد معدودی ماشین که کنار خیابان پارک شدهاند، ماشین دیگری نیست. حوله فروشهای کنار خیابان بیکار ماندهاند، یکی با موبایلش مشغول است، دوتای دیگر جلوتر از بساطشان ایستادهاند و باهم صحبت میکنند، آنیکی اما، روی صندلی لمداده و به خیابان خیره شده است. هیچکدام هم ماسک ندارند. انگار کرونا اینجا فقط با نیامدن مسافرها نمود پیداکرده است. میدان اصلی شهر هم که باید شلوغتر از جاهای دیگر باشد، خلوتی عجیبی را تجربه میکند.
آنطرف خیابان، چند فروشنده بیرون مغازههایشان مشغول گپ زدن هستند، صدای خندهشان شنیده میشود. بالای سرشان، حولههای رنگارنگ آویزان است که با ریتم ملایمی در باد طنازی میکنند، اما، برعکس حولهها، لباسهای شنا، در سکوت فرورفتهاند. یکی از آنها، مردی است با قدی نسبتاً بلند، موهایش کوتاه است و بلوز و شلوار سیاهرنگ بر تن دارد. با زبان آذری میگوید: «بویور!» اسمش فضائل است، حدوداً 50 سال دارد، دستی به موهایش میکشد و درباره وضعیت کسبوکارش میگوید: «25 سال است مغازهدارم، اما، اولین بار است که چنین وضعی را تجربه میکنم. درآمد ما از مسافر است، میشود گفت تقریباً کار تعطیل است، ممکن است روزی 2 تا 3 مشتری داشته باشم که در کل هزینه خوردوخوراک را تأمین نمیکند. از خردادماه که مغازه را باز کردم، نسبت به سالهای قبل 10 درصد هم مشتری نداشتم، 85 درصد از درآمد من کم شده است». نگاهش را به بیرون از مغازه میدوزد، همانطور خیره به خیابان، گویی که خاطرات خیابان پرمسافر را پیش ذهنش تداعی میکند، ادامه میدهد: «قبلاً به حدی مسافر زیاد بود که غروبها، پلیس مجبور میشد، خیابانها را یکطرفه کند، اما، الان میبینید که چقدر خلوت است.»
همسایه بغلی، هم حوله فروش است، تند تند دارد جنسها را روی میز مرتب میکند. اندام تقریباً درشتی دارد، زبروزرنگ به نظر میآید، خودش را شهرام خان معرفی میکند، شوخطبعتر از همسایه کناری است. کارش که تمام میشود، میگوید: «معمولاً این فصل، درآمد خوبی داشتیم، اما، الان، هیچی در نمیارم. تمام تعطیلات عید بسته بودیم، الان هم درآمد بخورونمیری داریم، اما، میسازیم، بههرحال کل دنیا درگیر است، فقط ما نیستیم.» درحالیکه وسایل را سرجایشان میگذارد، ادامه میدهد: «این فصل، فصل مسافرهای جنوبی است، مرداد اکثر مسافرها از شمال هستند و تهرانیها بیشتر شهریورماه میآیند. این سه ماه بهترین زمان درآمدزایی ماست. باز هم خدا رو شکر، ما که در میدان گاومیشگلی هستیم تکوتوک مشتری، چه مسافر و چه از اهالی اینجا، داریم، اما، خیلیها مغازههایشان را پس دادهاند.» حالا که اجناس مغازه را مرتب کرده است، با آسودگی خاطر میگوید: «زمان پیک مسافر، شاگردم ماهی یکمیلیون و 200 هزار تومان حقوق میگرفت و اجازه میدادم جلوی مغازه بساط کند و وسایل بفروشد تا درآمدش بیشتر شود. اما، با این اوضاع حقوقش به 400 تا 500 هزار تومان رسید که آنهم دیگر نمیتوانستم پرداخت کنم، مجبور شد کارگر روزمزد شود، الان روزی صدوبیست هزار تومان میگیرد.»
بااینکه خبری از مسافر نیست. اما مغازهدارها و بساطچیها، امیدشان را از دست ندادهاند و همچنان سر کار میآیند. شاید هم از خانه نشستن بیزارند. همسایه شهرام خان، مرد جوانی کمرویی است که بساط لواشک و ترشک دارد، برای حرف زدن مردد است؛ اما با ایماواشاره شهرام خان او هم، سفره دلش را باز میکند. محسن 29 سال دارد، قدش متوسط است و موهای کنار شقیقهاش سفید شده. نگاهش به سمت خیابان است، تکانی به خودش میدهد و صافوصوف میایستد و شروع میکند به صحبت کردن. صحبتهایش شبیه محلیها نیست، انگار که روزنامه و خبر زیاد میخواند. میگوید: «کرونا کلاً روی اقتصاد تأثیر منفی گذاشته است. 90 درصد مردم اینجا شغل آزاد وابسته به مسافر دارند و این شرایط روی درآمدها تأثیر منفی گذاشته است. امیدوارم مردم یاری کنند که شاهد موج دوم کرونا نباشیم، خدا کند دولت هم راهکاری پیدا کند تا زندگی مردم را نجات دهد.» در این میان کسبههایی که همچنان در شهر حضور دارند، او از معدود افرادی است که محلول ضدعفونی و ماسک در بندوبساطش دیده میشود. باحالتی غرورآفرین ادامه میدهد: «خودم معمولاً ماسک میزنم و اگر مشتری بخواهد ضدعفونیکننده و ماسک هم داریم. بهداشت را رعایت میکنم، به خاطر انتقال ویروس، اجازه تست نمیدهم، بعضی از خوراکیها شرکتی و با تأییدیه بهداشتی است و روی بقیه هم درپوش گذاشتم تا آلوده نشوند.» محسن هم خاطره 8 سال کار در خیابانهای شلوغ و پر رفتوآمد سرعین را مرور میکند و با آهی ادامه میدهد: «از عید تا آخر تابستان کار میکنم و زمستانها معمولاً بیکارم و مجبور میشوم شغل آزاد دیگری را امتحان کنم. این شهر توریستی نیاز به شغل و صنعت دارد، دستفروشی از زیبایی شهر کم میکند، اما خیلیها خرج زندگی و زن و بچهشان از همین راه است.»
ساعت یک بعدازظهر را نشان میدهد، چند متر بالاتر از غرب میدان، رستوران معروفی است که معمولاً این وقت از سال باید شلوغ باشد. یک محفظه ضدعفونیکننده جلوی ورودی رستوران قرار دارد و هر مشتری که وارد میشود، مواد ضدعفونیکننده را بر سر و لباس او میپاشد. رستوران، برعکس تصور، بسیار خلوت است، تنها، چندنفری پشت میزشان مشغول غذا خوردن هستند که تعدادشون به 10 هم نمیرسد. مردی حدوداً 40 ساله، با ظاهری آراسته پشت صندوق ایستاده است، به گفته خودش نسل سوم صاحبان این رستوران است و باادب خاصی حرف میزند، میگوید: «بیش از سه ماه تعطیل بودیم و حدود 80 درصد کاهش درآمد داشتهایم، هرسال در این فصل ظرفیت رستوران پر میشد، به حدی که یکی از همکاران جلوی در میایستاد و نوبت میداد، اما، الان، وضعیت را خودتان میبینید. پارسال این موقع 32 نفر باما کار میکردند اما، الان 17 نفر هستیم. در سه ماهی که تعطیل بودیم، همکارانمان را برای بیمه بیکاری فرستادیم، اما فقط برای ماه اسفند و فروردین برایشان پول واریز کردند.» در کنارش مردی با موهای سفید، روی صندلی نشسته و مشغول چای خوردن است. خاطرات او طول و درازتر است. او 70 سال کارکرده و بحرانهای زیادی را به چشم دیده و حتی میگوید بیماریهای واگیردار مثل وبا هم چنین نکرده بود که کرونا کرده است.
چند مغازه قبلتر از رستوران، یک مغازه بزرگ عسل فروشی است، تا چشم کار میکند عسل است. مغازهدار مشغول بستهبندی عسلهای مومدار است، خیلی سریع کارش را انجام میدهد، معلوم است که تبحر دارد. خوشبرخورد است و باانرژی، میگوید نامش محمد است و بچه سرعین! درباره وضعیت مشتری میگوید: «پارسال این موقع کمترین فروشمان روزی 20 کیلو عسل بود. اما، الان نسبت به پارسال 100 درصد درآمدمان کمتر شده است، حالا سعی میکنیم که در هزینه خانواده صرفهجویی کنیم. همیشه عید فطر و تعطیلات خرداد اینجا جای سوزن انداختن نبود، اما، الان که تیرماه است و روز جمعه هیچکس نیست، زمستان که فصل کاری ما نیست، درآمد بیشتر بود.» محمد عسل را در جعبهای میگذارد و آن را روی قفسه پشت سرش قرار میدهد و با غرور خاصی ادامه میدهد: «تا الان کسی نبوده که بگویند به خاطر کرونا حالش بد شده یا فوت کرده است، نه توی فامیل و نه توی محل چیزی نشنیدم.» انگار که او و خانوادهاش برنده مسابقه تنبهتن با کرونا بوده است.

در میدان اصلی شهر، یک پاساژ قدیمی سهطبقه قرار دارد که از زیورآلات و صنایعدستی گرفته تا خوراک و پوشاک در آن فروخته میشود، احتمالاً هر مسافری، حداقل یکبار برای خرید سوغات به آنجا سرزده است. اولین مغازه پاساژ یک ویتامینه است که همیشه در این هوای مطبوع در محوطه بیرونی پاساژ از مشتریانش پذیرایی میکرد، اما، آنجا هم مانند بقیه مغازههای مواد غذایی خالی است، حتی از بلال فروش کوچه کناری هم که همیشه خدا سرش شلوغ بود، خبری نیست. تقریباً در هیچ کوچه و کناری خبری نیست. پیادههایی هم که در خیابان دیده میشوند، با سرعت حرکت میکنند تا دوباره به خانه و محلی امن برگردند. تنها کسانی که همچنان در خیابان دیده میشوند، همان دو جارچی جوان باقیمانده از بقیه هستند. سعید و اصغر زیر سایه درخت منتظر مسافر نشستهاند.